معلم چو آمد٬ کلاس چو شهری فرو خفته خاموش شد. سخنهای نا گفته در دلها به لب نا رسيده فراموش شد. معلم گفت:" بيا احمدک درس ديروز را بخوان. بگو تا ببينم سعدی چه گفت؟ " زجا جست احمدک و بند دلش از اين ناگفته حرف ناگه گسست. به لکنت بيافتاد و گفت:
بنـــــــــی آدم اعضـــــــــای يکديـــــــــگرند کـــــــــه در آفرينـــــــــش ز يک گوهـــــــــرند
چـــــــــو عضوی بـــــــــه درد آورد روزگـــــار دگـــــــــر عضوهـــــــــا را نماند قـــــــــرار
تو کـــــــــه٬... تو کـــــــــه...
وای يادش نبود٬ جهان پيش چشمش ســـيه روی شد. ندای محبت ز هر سو بلند گيرد؛ و نارفته در گوش شد.
معلم گفت به خوی گران:"مگر چيست فرق تو با ديگران؟ چرا احمدک کودنِ بی شعور نخواندی چنين درس آسان بگو؟؟
خدايا! چه ميگويد آموزگار؟؟ مگر نمی داند که اين در اين ميان بُوَد٬ فرق بين دارا و ندار.٬ که آنان به دامان مادر خوشند ولی... ولی من بی وجودش نهم سر به خاک. کنم با پدر پينه دوزی و کار٬ ببين! دست پُر پينه ام شاهد است.
معلم گفت: به من چه که مادر ز دستت داده ای٬ به من چه که دستت پُر از پينه است! رود يک نفر پيش ناظم که او به همراه خود يک فلک آورد.
احمدک چون اين سخنها را بشنيد ، ز چشمانش کور سوی دميد. به يادش آمد شعر سعدی و گفت :
تـــــــــو که از محنـــــــــت ديگران بی غمـــــــــی نشـــــــــايد که نامـــــــــت نهند آدمـــــــــی
نظرات شما عزیزان: