داستانک های پسرک بی نمک
جالب ترین نوشته ها
| ||
|
معلم چو آمد٬ کلاس چو شهری فرو خفته خاموش شد. سخنهای نا گفته در دلها به لب نا رسيده فراموش شد. معلم گفت:" بيا احمدک درس ديروز را بخوان. بگو تا ببينم سعدی چه گفت؟ " زجا جست احمدک و بند دلش از اين ناگفته حرف ناگه گسست. به لکنت بيافتاد و گفت: روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند
داستانی که ارزش خوندن رو داره! ادامه مطلب کشیش سوار هواپیما شد. ادامه مطلب مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. شما هم سعی کنید از راهکار های خلاقانه در زندگیتان استفاده کنید: ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ... ادامه مطلب مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند روزی چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری، مشغول نوشیدن قهوه بودند.
ادامه مطلب صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |